کوه با نخستین سنگ ها آغاز میشود
و انسان با نخستین درد
در من زندانی ستمگری بود
که به آواز زنجیرش خو نمی کرد
من با نخستین نگاه تو آغاز شدم
با زمزمه ی تو
اکنون رخت به گسترهی خوابی خواهم کشید
که تنها رویای آن
تویی …
کیستی که من
این گونه
به اعتماد
نام خود را با تو می گویم …
کلید خانه ام را در دست ات می گذارم…
نان شادی های ام را با تو قسمت می کنم!
خاتون من
حتی اگر هزار سال عاشق تو باشم ،
یک بوسه ، یک نگاه حتی ، حرامم باد
اگر تو عاشق من نباشی…
بی خبر بودی از زاری من
غافل از رنج بیداری من
فارغ از درد و غمخواری من
و آنهمه ندبه و ناله هایم …
من ز دنیا، تو را برگزیدم
رنج بی حد بپایت کشیدم
تا شود سبز، باغ امیدم
جان ز تن رفت و نیرو ز پایم
مجال
بی رحمانه اندک بود و
واقعه
سخت نامنتظر …
روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست
همه
لرزش دست و دلم
از آن بود که
که عشق
پناهی گردد،
پروازی نه
گریز گاهی گردد …
چراغی در دست
چراغی در دلم.
زنگار روحم را صیقل می زنم
اینه ئی برابر اینه ات می گذارم
تا از تو
ابدیتی بسازم.
میان آفتاب های همیشه
زیبائی تو
لنگری ست
نگاهت شکست ستمگری ست
و چشمانت با من گفتند
که فردا
روز دیگری ست
“شعر احمد شاملو“
و ما همچنان
دوره میکنیم
شب را و روز را
هنوز را
در نگاه ات همه ی مهربانی هاست
قاصدی که زندگی را خبر میدهد
و در سکوت ات همه ی صداها
فریادی که بودن را تجربه می کند …
عشق ما دهکده یی ست که هرگز به خواب نمی رود
نه به شبان و نه به روز
و جنبش و شور حیات
یک دم در آن فرو نمی نشیند
هنگام آن است که دندان های تو را
در بوسه یی طولانی
چون شیری گرم
بنوشم
هنگامی که خاطره ات را می بوسم
درمی یابم دیری است که مرده ام
چرا که لبان خود را از پیشانی خاطره ی تو سردتر می یابم
از پیشانی خاطره ی تو
ای یار
ای شاخه ی جدامانده ی من
“احمد شاملو“